بنام خدا
قدیما که شب قدر همراه مادرم به مسجد می رفتم ،
نمی دونم چرا وقتی لامپها رو خاموش می کردن ناخودآگاه خودمو زیر چادرش پنهان می کردم.
نمی دونم از چی می ترسیدم.
از تاریکی یا از اون آدمایی که دور و برم بودن و اصلا کاری به کار من نداشتن.
فقط اینو می دونم که تو اون دوران بهترین و امن ترین جایی که می شناختم آغوش مادرم بود.
آخه مهربون تر از مادرم که سراغ نداشتم.
درضمن مادرم مثل من از چیزی نمی ترسید.
اما حالا چی؟!
ظاهرا بزرگ شدم و عاقل تر.
ولی نمی دونم چرا اون عادت خوب رو ترک کردم.
با این همه سیاهی و پلیدی که دور و برم می بینم و باید ازشون دوری کنم ،
با اینکه می دونم تو از مادرم هم مهربون تری،
خدایا نمی دونم چرا به آغوش تو پناه نمیارم !
راستی تازه می فهمم که چرا اون وقتا مادرم از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسید.
و تازه می فهمم که منظور مادرم از اون قرآن روی سر گرفتنا چی بود.
مادرم از من عاقل تر بود...
¤ نویسنده:مری علائئ